حکایت ارزنده
معصیت و امید به رحمت خداوند مردی مفسد را بنده ای بود مومن و باصلاح که پیوسته مولا و خواجه خود را موعظه می کرد و ولی موعظه بنده خود را نمی پذیرفت و در جواب او می گفت:امید به فضل خداست. روزی خواجه وی را به سرمزرعه فرستاد و گفت که گندم بکار,بنده برفت و جو بکاشت. وقتی زمانی رسید که باید درو می کردند,خواجه به سر کاشت و زرع,جو دید غلام را گفت:گفتم که گندم بکار چرا جو کاشته ای؟گفت:امید داشتم که خدای تعالی جو را به گندم بدل کند,خواجه گفت:هرگز دیدی که از جو گندم آید؟گفت از تو آموختم که فساد و معصیت میکنی و طمع داری که به آخرت رحمت خدا یابی.خدای عز و جل به سبب توبه وی این مسئله کرد.
آخرین نظرات